دوست قدیمی

ساخت وبلاگ
نمیشود که همه کار رو باهم کرد ! گاهی اینقدر حجم اضافات و افاضات زیاده که غرق میشی تو منجلاب دیگران و بخودت میای میبینی داری دست و پا میزنی بدون اینکه کسی بخواد یا بتونه کمکی کنه...این چندماه مسیرهای مختلفی رو رفتم و امتحان کردم. هیچکدوم نتیجه نداد و فقط انرژیم تحلیل رفت . الان داشتم فکر میکردم خب طبیعیه که نشه! دارم هدر میدم حوصله و حالم رو ! یک هفتست یه پرونده مربوط به خودمو بردم و آوردم و تهش هنوز تایم نداشتم یک صفحش رو مطالعه و بررسی کنم . هر شب یه لیست بلند بالا دارم از کارهایی که واجبه ولی آخر شب که میرسم خونه شاید یکیش اونم نصفه نیمه انجام شده باشه! آخه با صدنفر مفت خور و پررو و پرمدعا و دزد سروکله زدن و فک زدن مگه فرصت میزاره؟؟ این اشتباهه ، باید از فردا کم کم سیستم سلسله مراتب و مدیریتی رو بگنجونم مخصوصا اینکه الان قسمت مالی کامل از نو چیده شده احتمالا فرشید هم میره تا ببینیم تبعاتش چه خواهد بود! اشتباهه از دست دادنش ولی مقاومت من یا هرکسی تو این مورد در مقابل خان بدتر می‌کنه اوضاع رو. ارث بابام که نیست ! مال خودشه ، دوستداره فاتحشو بخونه و بده دست چندتا معلوم الحال چند روزه می‌خوام برنامه سفر بزارم با دخترک و مامان ، اما حسش نیست ، کجاست اون همه ذوق و شوقم و آماده باش بودنم واسه سفر ؟! می‌دونی چیه ؟ هیچکسی و هیچ شرایطی مقصر و مسببش نیستجزخودم زندگی روزمرم رو اشتباه دارم پیش میبرم میفهمی پرپری ؟ چندبار بهت بگم خب دوست قدیمی...ادامه مطلب
ما را در سایت دوست قدیمی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : parpariii بازدید : 29 تاريخ : پنجشنبه 3 اسفند 1402 ساعت: 12:28

نشستم تو ماشین همکار . از صبح اولتیماتوم دادم کسی با من حرف نزنه . حوصله ندارم ... رفتم پروژه، ازونجایی که خان از اینکه جلساتم توی پاویون باشه ابراز ناراحتی کرده بودن / چون احتمالا خانم جن از بودنم اذیت میشن/ زیاد نموندم . رفتم اداری نشستم و اومدم بالا بی محل یکسری چیزا رو گفتم ، ته صدام غربت بود و غم و بغض . فهمید ! گفت رفتی دکتر؟ داروهات میخوری ! گفتم آره .. گفت ترسیدم اون روز زرد شده بود رنگ و روت . حس کرد سرسنگینم بیشتر ادامه ندادم . اومدم شرکت تو اتاق .دیدم لباسارو رسول از خشکشویی آورده ، قاطیش لباسای جن بود . دوباره بهم ریختم اومدم کاخ و گوشیم گذاشتم پیش بچه ها، گفتم اگر دخترک یا خان زنگ زدن جواب بدن . رفتم دور حوضچه تنهاییم قدم زدم .‌زمستون مسخره . به همه چی شبیه هست طبیعت جز زمستون . فضا بهار بود . تکیه دادم به درخت . چشمام بستم .‌باز کردم ابرهارو دیدم. درخت‌ها و برگهایی که بلاتکلیف بودن از فصل ! بریزن؟ بمونن؟ سبز در میاد ؟ حالم سوخت برای این دنیا ! برای مردم ! طبیعت ! خودم خودم بلاتکلیفم می‌دونم رفتنم به نفع سلامت جسم و فکر و روحم هست اما خان چی ؟ من مانده ام بین خودم و خودم حالم خرابه ... نوشته شده در چهارشنبه بیستم دی ۱۴۰۲ساعت 6 PM توسط pari| دوست قدیمی...ادامه مطلب
ما را در سایت دوست قدیمی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : parpariii بازدید : 23 تاريخ : سه شنبه 3 بهمن 1402 ساعت: 16:29

دو هفته ای داشتم شروع میکردم به آروم کردن شرایط خودم ! ورزش رو رفتم ، خواب مرتب ،نسبت به امور اطراف عکس العمل کمتر ، کارهایی که هر روز تند تند انجام میدادم که نکنه از بردگی برای دنیا چیزی کم بزارم رو با حوصله و آروم انجام میدادم ،، تااااااااباز کنترل اعصابم افتاد دست این بی شرفها و جن . همون روز که قلبم گرفت همانا این یک هفته حالم گرفته بود همه اون سیستم بهم ریخت ! همین بس که الان ساعت یک و نیم شب بیدارم و دارم می‌نویسم،اونم با موهای خیس از حمام آمده تو این هوای سرد زمستونیه بی برف ! و حوصلم نیست که حتی لباس بپوشم...این هفته احتمالا بازم برم زیارت قبور..دیشب راضیه و شوهرش دعوتم کردن کافه دوست همسرش، شوهر راضیه توی یک خانواده ضعیف بزرگ شده (چیزی که شنیدم) و الان شغل مهمی توی یکی از ادارات داره، وضعیت درامدیش خیلی خوبه ، آدم خوشقلبیه ، ولی بشدت از اینکه چیزی از دست بده واهمه داره! نشون به اون نشون که از اولین ماشینی که خریدن ماشین رو نگه داشته و هرچی عوض می‌کنه قبلی رو نمیفروشه،!! و خسیس و به همون نسبت زندگی گذشتش فرهنگ اجتماعی پایینی داره. و البته خوشحالم که راضیه با این اخلاق و روحیات همسرش وقتی دید چاره ای نیست و درست نمیشه ،کنار اومده تا حدی و بیخیالالبته بگم همسرش برای زن و فرزند خودشون کم نمیزاره، اما با غر و لند .. خلاصه دیشب هم مفت بود که دعوت کرد، بزور و اصرار دخترک وقتی رسیدم خونه لباس عوض کردم و با اسنپ رفتم چون بارون شدید بود. اما خوب شد رفتم . رفتیم یه گوشه دنج از کافه که جدا بود ، نشستیم خاطره گفتن و از بدبختیا اینقدر گفتیم و خندیدیم که سبک شدیم. اونجا بود فهمیدم که راضیه بزودی باید یه جراحی مغز انجام بده! از دکی پرسیدم و گفت عمل سختی نیست خدارشکر ...از دیروز که دوست قدیمی...ادامه مطلب
ما را در سایت دوست قدیمی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : parpariii بازدید : 22 تاريخ : سه شنبه 3 بهمن 1402 ساعت: 16:29

چند روز پیش خان داشت جلو من و چندتا از کارمندان نطق میکرد که : به خانواده اعتقادی نداره چون حق انتخابی در این رابطه وجود نداشته، مگر اینکه بنا به یه چیزهایی خودت انتخاب کنی که بعضیاشون رو دوست داشته باشی ! داشتم فکر میکردم گیریم اعتقادت این , پس بیخود می‌کنی خودت دوتا بچه میاری در این دنیا ... کلا مغزش خشک شده! چون من می‌دونم نسبت به خیلی آدمها نسبت به خانواده حساسه ! یادمه چند ماه پیش تلفنی درمورد خواهرم صحبت میکردیم و گفت ما مسئولیم در مقابل خانواده ، به فلانی که شوهرشه کار ندارم ولی خودش عضو خانوادمون هست هرچند نفهم باشه.. ولی حالا بعد چند ماه منکر خانواده میشه!!!!!...تا جاییکه یادم میاد جلو خانواده سرم انداختم پایین و گفتم چشم. به حق یا ناحق ! از پدر مادر بگیر تا خواهر و برادر کوچیکو بزرگهمیشه زندگیم بر پایه خواسته و صلاحی بوده که اونا داشتن!بعدا عادتم شد جورکش همشون باشمغمخوار و دلسوز و فداکار ....هدف و اولویتم گذاشتم خانواده! اذیت شدم،تحقیر شدم،ضعیف شدم،رنجیده و دلشکسته شدم ، اما مانع نشد خانواده رو برای خودم بی معنی تصور کنم اما الان نگاه میکنم میبینم ذره ای از اینها ، اهمیتی نداشتههمیشه دلم میخواست برادرم حامی باشه و بگم هیچکس رو ندارم، اما اون هست! حالا هم نه اینکه نیست! اما خیلی دورهمیشه دلم میخواست خواهرم همراز و همدل و مونسم باشه، اما دریغ!....عصر زودتر اومدم خونه ، ولی همش شد تلفن کاری و صحبت با مامان و خان ، ساعت ۱۲ شب دوباره دیدم مامانم زنگ زده!ناراحت و گریون که چرا دهنت بست نداره؟ چرا فلان موضوع به خواهرت گفتی ؟ حالا اومده پایین که شما فلان میکنین و فلان ، تهمت زده به مامان که تو میخوای بین من و شوهرم و خانوادش فاصله بندازی و .. خواهرم زبونش زهر داره ! دلم سو دوست قدیمی...ادامه مطلب
ما را در سایت دوست قدیمی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : parpariii بازدید : 21 تاريخ : سه شنبه 3 بهمن 1402 ساعت: 16:29

هر روز بهت زده تر از قبل میشم . فکر میکردم دنیای ما آدمای عادی اینقدر مسخره و الکی میگذره،فکر میکردم مردم عادی به هیچ ی کار ندارن و با خودشون و زندگیشون لج میکنناین دو روز مغزم داره سوت میکشه از دیدن و..زیر و کنار دستهاش که چقدر چیپ و گداگشنه و گوش بر و پدرسوخته هستنو..زیری که مثل یک بچه بی ادب و پررو و بیشعور شروع می‌کنه بهونه گیری که صدنفر از ۸ صبح نشستن منتظر و مچل این آدم ، بجای راه گشایی و سامان امور ، غر میزنه من فقط چای در استکان کوچک بدون دسته کریستال می‌خوام کوفت کنم ... کاش میشد همه چیز رو بنویسم که یادم بمونه ،این کمترین موضوعش بود .کااااشآخر هم چندتا غر به من زد ،گذاشتم غرهاشو بزنه ،و بعد جوابش دادم که صدالبته خودش به روش نیاورد بابت اشتباهش ،اما همراهانش همه عذرخواهی کردن و گفتن سوءتفاهم بوده ، هرچند اوناهم دنبال منفعت خودشون بودن وگرنه این جماعت خیلی وقیح تر ازین هستن.... د&&&& خترک با یکی از همکارانش ( یکی از نیروهام) دوست شده و در ۲۱ سالگی اولین تجربه دوست پسر داشتن رو داره. اینقدر بچم رفتارهاش قشنگه نسبت به این موضوع که هم ذوق میکنم بابت تربیتش ،هم خندم میگیره دروغ چرا !!! گاهی حسادت میکنم به اینکه یه نفر هست که داره بهش توجه میکنه ، مسخرست ، ولی بالاخره این همه سال مونس هم بودیم&&&& اکثر همکارا میگن دو سه روز خانم جن عصبیه و حالش خوب نیست ! آقای خان هم کلافست ... شایدم دلیل هر دوشون مشترک باشه .بی پولی !!؟؟&&&& تایم که منتظر بودم گذشت ، جمعه با فرشید میریم ابن بابویه ، با همه مسخره بودن موضوع اما ته دلم میگم کاش من اشتباه کنم و این چیزها واقعیت باشه !! &&&& امروز باید برم وزارتخانه ، حوصله دید دوست قدیمی...ادامه مطلب
ما را در سایت دوست قدیمی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : parpariii بازدید : 25 تاريخ : دوشنبه 18 دی 1402 ساعت: 15:09

::::::: دیروز رفتم ابن بابویه .چقدر دوستش داشتم .بعد از فوت بابا چندماه ذهنم درگیر این بود اگه مردم قراره کجا خاک بشم. مشهد رو دوست نداشتم .به مامانم گفتم منو ببرین شهرستان پیش بابابزرگمحالا این مدت که تهرانم یکبار رفتیم بهشت زهرا برای خاکسپاری برادر همکارم. اصلا اونجارو دوست نداشتمممم . اما ابن بابویه اینقدر باحال بود و خوشم اومد به همه اعلام کردم من مقصدم رو پیدا کردم دوست قدیمی...ادامه مطلب
ما را در سایت دوست قدیمی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : parpariii بازدید : 25 تاريخ : دوشنبه 18 دی 1402 ساعت: 15:09

خانم جن یک هفته ای عصبی بود و داغون و کلافه ،، سه روز غیبش زد برگشت با قدرت امروز زیرآب مالی رو زد، نیروهایی که عضوی از این خانواده شده بودن.توی این دوسال خیلی تلاش کرده بود ولی الان زورش بیشتر شدهبدتر از اون خان رو انداخته به جون مهندس ب ، گفت دیشب با خان دعواش شده و اگر بخواد شرایط این باشه ،اعصابش نمی‌کشه و جدا کار می‌کنه امروز آقای س اومده بود ،یمدت زندان بوده و بهش دارو نداده بودن، ریه هایش داغون ، داشتم میگفتم از حال بدم ، گفت می‌دونم و باعث همه اینها همین دخترست ، خان با آقای س صحبت کرده که خواهرم نسبت بهش گارد داره!!! خووو نه پس، بیاد بزارمش رو سرمون ؟! هرچند من هیچ سلام و علیک هم باهاش ندارم بس که بی ادب و دور از شخصیت منه، همین که گنداش رو نشون خان میدم حس خطر کردهخان هم چشماش بسته ، و میخواد بسته نگه داره ،، تهش آقای س گفت خان بجایی رسیده که داره فکر میکنه خانم جن یا خواهر ! خاک تو سرت آقای خان ، خاک تو سر من که همه عمرم عاشقانه دوست داشتم و باز هم خواهم داشت، البته خاک تو سرت شده ... ..... میگن کار جادو و جنبل هست ! باور کنم بعد این همه عمری که از خدا گرفتم و اعتقاد نداشتم ؟! ----- تمرین کنم جلو دلسوزی و اعتمادم رو نسبت به آدمها بگیرم .ایشالا ! نوشته شده در یکشنبه هفدهم دی ۱۴۰۲ساعت 8 PM توسط pari| دوست قدیمی...ادامه مطلب
ما را در سایت دوست قدیمی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : parpariii بازدید : 24 تاريخ : دوشنبه 18 دی 1402 ساعت: 15:09

عروسک شده ۲۱ سالشیادتونه چقدر کوچک بود! حالا بزرگ شده، بلندتر از من ، زیباتر از هرکسی، باهوش ، بسیار دلسوز و دلرحم ، هنوز شیطون ، درونگرا ،بیش فعال , فراری از درس ، یک روز با انگیزه و یک روز افسرده ، رویای ایتالیا در سر ( هر موقع راجع به ایتالیا حرف میزدم می‌گفت اونجا چیه؟ خیلی به درد نخوره ،خارج فقط انگلیس و آمریکا) حالا یکساله عاشق ایتالیاست و داره ایتالیایی میخونهدانشگاهش رو می‌ره ، توی یکی از زیر مجموعه های خودم کار می‌کنه ، نسبت به کارش خیلی مسئولیت پذیره ،برخلاف همسن هاش بسیار فعاله و خوشحال از کار کردن ، صبح ۵ بیدار میشه که آماده بشه و بره دانشگاه یا سرکارده روز پیش اصرار داشت تولدش تو شرکت بگیریم ، چون یه فضای خونه طور قدیمی با دیزاین بسیار جالبه ،اما چون محل قبلی خونه خان داداش بود من قبول نکردمخودش رفت با داییش صحبت کرد که توی رستوران جدید که هنوز افتتاح نکردیم برگزار بشه ، و پنجشنبه شب به همراه دوستاش و همه همکاران و کارمندامون اونجا تولد گرفتیمبراش دوربین عکاسی گرفتم قرار بود سورپرایز باشه ولی یکی از شف ها بهش خبر داده بودو اینجوری شد که اولین مهمونی توی این پروژه شد تولد عروسک جان.......پی نوشت پست های قبلی : ۱/ دخترک در آزمون قبول شد و گواهینامه گرفت ۲/ دو روزه رفتم پیش مامان و برگشتم ، این وسط یه مهمونی هم رفتم خونه دکی ، کلی با مامانش گپ زدم ،همکاراش اومدن تولد بازی تا ۱۲ شب۳/ دختره که هر هفته میومد هتل پرپری ، بعد اینکه پیچوندمش یکی دوبار پیام داد و زنگ زد دلبری کرد که بگم بازم بیا، ولی رو ندادم ، اونم بعد ۶ هفته مدام که سه روز هر هفته خونمون بود ، دیگه الان منو نمی‌شناسه دوست قدیمی...ادامه مطلب
ما را در سایت دوست قدیمی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : parpariii بازدید : 35 تاريخ : دوشنبه 4 دی 1402 ساعت: 12:13

امروز یک کاری کردم که نه قبولش دارم . نه عقیده ای بهش دارم حتی بنظرم مسخرست .اما شاید آخرین چیز باشه که امتحان نکردم و از دید بقیه تنها کاریه که باید انجام دادش یه هزینه قابل توجهی گذاشت رو دستم گفته ده روز دیگه پروسه شروع میشه...حتی الان که دارم در موردش می‌نویسم بنظرم خیلی هم مسخره تر میاد دروغ چرا !!! حرفهایی که شنیدم برام حتی شبه برانگیزه . برگشتم به راوی هم گفتم بی رودرواسی . که مطمئنی که دروغ نمیگی و این حرفات از نظرم از زبون خودشه صبر صبررر نوشته شده در سه شنبه بیست و هشتم آذر ۱۴۰۲ساعت 4 PM توسط pari| دوست قدیمی...ادامه مطلب
ما را در سایت دوست قدیمی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : parpariii بازدید : 36 تاريخ : دوشنبه 4 دی 1402 ساعت: 12:13

امروز تولد _خان_ بودکاخ تعطیل بود واسه همین ساعت ده رفتم پروژه .‌ برخلاف همیشه که عجله داشتم همه چیز رو چک کنم و مرتب کنم .‌کارای اونجارو تموم کنم و برم شرکت رسیدگی کنم ،،، امروز با آرامش گفتم صبحونه آماده کنن بیارن . خوردم .تا خودش اومد. قیافش سه روز درهمه .‌میگه پول ندارم!خب معلومه که نداری! گنج قارون هم باشه تموم میشهسر حماقتت مثل ریگ پول ریختی تو پروژه و توی دست و پای آدمایی که دنبال منفعت هستن نه راه اندازی اینجا! به این زنیکه ی جن هم بال و پر دادی هرچی میخواد برداره !سه روز منتظرم ببینم می‌پرسه ازم تو چطوری؟ تو توی این خراب شده چکار میکنی؟ دیروز از ظهر به عیش و کیف بوده با زنیکه جن، حالا بدحالیت برای منه؟! چرا؟ چون می‌دونی طاقت دیدن حال بدت ندارم و دلم کباب میشه... اینقدر خام شدی فکر زن و بچت هم دیگه نیستی! وروجکایی که بخاطر تو نتونستم دوسال ببینمشون!امروز تولدش بود. ریلکس کارامو کردم . ظهر گفتم اگه ما. نداری برم. گفت کجا؟ گفتم می‌خوام برای خودم وقت بزارم. رفتم باشگاه . Emsباحال بود . پالس که میداد ذهنم نمیتونست فکر کنه و درگیر مسائل بشهامروز تولد دکی هم بود . زنگ زدم از مشهد کیک سفارش دادم بردن بیمارستان براش ،خوشحال شده بود,,,,,,زنیکه جن داره یه کارایی میکنه ، حالا که آخر کاراش هست توی پروژه، میخواد بیاد شرکت رو صاحب بشه، خب بشه .مبارکش....ناراحتم که باعث شده شرایط برم بسمت بی‌خیالییاد زندگیم با سوسکه افتادم . یاد روزیکه از شرکتم بعد ۶ سال زدم بیرون . پس عادت دارم و می دونم همیشه بعدش بهتر ازین منتظرمهاما این فرق می‌کنه .دردش زیاده. از خون خودمه . و نمیتونم فرار کنمتهش بازم من باید غمش رو بخورمفقط اون موقع یه تغییری می‌کنه شرایط . دو تایی باهم غصه می‌خوریمنه الان که م دوست قدیمی...ادامه مطلب
ما را در سایت دوست قدیمی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : parpariii بازدید : 35 تاريخ : دوشنبه 4 دی 1402 ساعت: 12:13